، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

نازنین زهرای من

داستانک های دخترم1....

 .. دختر 3ساله همسایه اسباب بازیت را پرت میکند ....بابا اخمش میکند... (بابا هر موقع با توشیر بازی میکند اخم هایش را در هم میکشد ودنبال تو میدود وتو غرق در شادی میدوی)....نگاهی به دختر همسایه میاندازی و...نگاهی به بابایی....ریز میخندی  ومیگی بابایی شیر نیست که ....باباییه .... دخترک نگاهی به من می اندازد  اسباب بازی  که در دست دارد گوشه ای می اندازد وبا کمال بیخیالی رو به  من میگوید....کاری نداری ؟خدافس...     نگاهت پر از مرام زیبای کودکانه بود..... (1) (1)سابقه دختر همساده در این زمینه ها بسی خراب  است .......دارم ظرف های ظهر را میشویم.....میگی:مامان...م...
24 شهريور 1393

ما پیروز شدیم......

تصمیم نداشتم به خاطر کلی حرف  یه کم ناخوشایند یه همچین پستی بذارم  ولی اونقدر اظطراب این مرحله را داشتم واز گذروندن تقریبیش خوشحالم که دلم نیومد این قسمت از ماجرای زندگیت خالی بمونه  وفکر میکنم این حس پیروزمندانه برای هر مامانی وهر نی نی وحتی هر بابایی خوشاینده  (قبلش عذر خواهی میکنم به خاطر کلمات  بوق دار... ) واما اندر حکایت مادر دختری.....    بعد از ماجرای تبت ،برای اینکه دمای کل بدنت قابل کنترل باشه  وبدونم به اندازه  جیش میکنی  یانه خیلی کم  پوشکت میکردم وبعد از قطع کامل تبت  دیگه تصمیم کبری را گرفتم واز صبح سه شنبه پوشکتو باز کردم وبهت گوشزد کردم ،هر...
23 شهريور 1393

خدا مواظبم هست

بچه که بودم پارک که میرفتیم  همه هم صدا میگفتیم تاب تاب عباسی خدا منو نندازی. ...همیشه با خودم میگفتم بابا ومامان که میگن خداخیلی  مهربونه...پس چرا بچه ها از خدا میخوان که اونارا نندازه؟؟؟؟؟؟؟؟؟........ حالا برای نازنین زهرا شعر دیگه ای ساختم که با زبون شیرین کودکی  همیشه وهمیشه سوا رتاب اونو زمزمه میکنه ....اما نه فریاد میزنه ...... تاب تاب  عباسی خدا چه قد تونازی وقتی میام به بازی مراقب من هستی     هیچ وقت منو نندازی ...
20 شهريور 1393

شوک بزرگ

...خدایا شکرت ...شکرت که امشب نشتم ودارم از دردانه زندگیم مینویسم ...از سه شنبه  که تب کردی ...پیش خودم میگفتم این نیز بگذرد...بچه بادرد بزرگ میشه... شبها نمیخوابیدم ودم دمای صبح که تبت پایین میومد  1ساعتی چشمامو میبستم وبا ترس  ونگرانی زایدوالوصفی  از جا میپریدم و طبق  معمول تب سنج میذاشتم زیر بغلت..36...7/37...38...5/38....وای 39...پاشویه،استامینوفن اما پایین نمی یومد که نمیومد ...اتفاقی از جلوی آینه  رد شدم دیدنی بود قیافم  (البته  مامان  استثناا حوصله  آینه را نداشت) ...خلاصه تا5 شنبه  تبت پایین نیومد ......با بابایی تصمیم گرفتیم بریم مرکز بهداشت  ساعت 1رسیدی...
18 شهريور 1393

حرفی برای تمام فصول

جوانتر که بودم..اوووبرمیگرده به سالهای یادم نیست .....هر وقت حرف از بخشش  وگذشت پیش میومد واینکه فلانی بزرگواری کرده فلانیو بخشیده وحرفای از این دست پیش خودم میگفتم واااااای چه قدر بزرگش میکنن مگه چه کرده؟.....فوق فوقش کسی حرفی زده ،برخورده بهش وحالا....آخه الحق والانصاف با کمال ریا میگم توی همون عهد وزمان  دلم دریا بود ...اونقدر که گاهی حرص در بیارمیشد...طرف گنده بهم میگفت مسلسل وار ...برای اینکه احساس بدی بهش دست نده وفکر نکنه من ناراحت شدم ...خودم را چنان به....دور از جونی میزدم که بیا وببین ...البته این خصلت هنوز توم مونده،با یه تفاوت واونم اینکه اون موقع به صورت باور نکردنی توی دلم هم ذره ای  کدورت ن...
13 شهريور 1393

تب داری....

ساعت 3 صبح سنسورهای مادرانه ام فعال شد دستمو به پیشونیت زدم ...لبمو....بببببله ...حدود1درجه تب داری ....مثل فنر از جام بلند میشم...نه بلندم میکنه ...کی یا چی نمی دونم....فکر میکنم همون نیروی مادرانس ....5میلی لیتر استامینوفن میکشم توی قطره چکون   ....از سر وصدای من یا شاید نهیب تب بلندشدی نشستی...با یه کم اجبار وکمی چاشنی قربون صدقه ویه ناله کوتاه میخوری وبعدش که طعم تلخش مزاجتو آزار میده میزنی زیر گریه(فقط یه کم) ....آب ولرم میارم وپاشویت میکنم....هر بار که دست وصورتتومیشورم میگی مرسی ...دست راست ...مرسی ..چپ ...مرسی ...پا...مرسی ...صورت.... کاری به اینکه لغتش مال اجنبیه ندارم ...(که ح...
11 شهريور 1393

بدون شرح

ممنوع شدن برندهای صهیونیستی کوکا  ومک دونالدجهانی شد ...پولهایمان گلوله نشود برای سر بچه هایی شبیه بچه های خودمان.... ...
9 شهريور 1393

من وتو ووبلاگها

به وبلاگهای مورد علاقه ام سر میزنم  اکثر اوقات لذت میبرم ...خیلی مواقع می آموزم...  گاهی وب ها کپی دیگری است  یا شایداین اصل ودیگری کپی ...جوان تر که بودم دست به قلمم بد نبود گاهی وسوسه میشوم جو را ادبی کنم ....اما وبلاگ من به اندازه بچگی کردن دردانه ام قرار است گاهی  بچگی کند وگاهی به اندازه تجربه کم مادری من مادری ...دلم میخواهد بیشتر از اینکه دیگران  به به بگویند وگاهی اه اه ...بعدها دخترم با مرور آن در هر سنی از زندگیش سیر کند به عالم بچگی  ولذت ببرد ...بعدها انشاالله نوجوانی وبعدترها انشاالله جوانی واگر خواست ادامه دهد... البته کنار آن هم صحبتی با جمع سایر مادرها برایم لذت بخشه ... همین&nbs...
9 شهريور 1393

مهمان عزیز عزیز.....

با عروسکش  مشغول بازیه...آنقدر گرم که حواسش نیست من یک متری اون نشستم ونگاش میکنم....عزیز دلم اینجا بشین،دهنتو باز کن بهت غذا بدم....داره به عروسکش میگه ....نگاهی میندازه به کلاه قرمزی که کنارش نشسته وزل زده بهش  میگه ..میبینی ؟این دختر منه ،ببین چه نازه،اسمش موطلاییه ،منم اسمم نازنین زهراست....جاروی اسباب بازیشو بر میداره وبا ژست خاصی جارو میزنه ...مثل اینکه کلاه قرمزی آشغال ریخته روی فرش صداشو میبره بالا ومیگه اینجا را جارو زدم چیزی نریزدیگه ......یه کم بعد بغلش میکنه ،بوسش میکنه نازش میکنه .....یه لحظه خنده از روی لبم محو میشه چقدر مثل من  داره حرف میزنه مثل من داره رفتار میکنه دست وپامو گم میکنم....به خودم نگا میکنم لباس...
9 شهريور 1393